رهاوی
< < < < < <<


رهاوی



فرستادن نظرات



آرشيو


Sunday, October 22, 2023

 It’s blood for breakfast 

and It’s blood for dinner. 

Your eyes are full of blood 

and your heart got none. 

Your eyes are full of fear 

and my hands are bare lands. 


You are two, only two 

and you are shaking the whole world


If there was a god, 

he would pause his game, 

and take children out of the Middle East. 


Friday, August 26, 2022

Death surrounds me. 
Death becomes me. 
Death sleeps with me. 


Death of a mother 

Death of a father

Death of a son. 


Death of life 

Death of love

Death of hope

Death of god


Death takes my breath away

Death carries me in his arms

Death buries me six feet deep


I lie down 

Let the death troll run through me


Maybe one day

I stand up

I give it a hug

And kiss it goodbye 


Wednesday, August 11, 2021

Wild Fire 


Watching the snow fall in the middle of the summer

Crash and burn
trees here
and houses there

Dying slowly
jungles here
and people there 

Ashes to ashes
dust to dust
burning hearts everywhere 
from California to Kabul 




Thursday, April 01, 2021

You drink until your hands are numb
the world is a blur.
You forget you miss your parents.
you forget you are prisoned inside these four walls.

these four walls
these four walls
these four walls


Friday, September 19, 2014

من دلم را سنگ می کنم،
دل سنگم را فراموش می کنم،
حالا روزهاست که گریه نمی کنم.

آه پیشرفت، تکنولوژی، زندگی مدرن،
تو چقدر مهمتر بودی از دلم. 
تو چقدر مهمتر هستی از دلم. 

دلم درد می کند.


Sunday, September 01, 2013

لحظه های انتظار پایان ندارد
روزها تا فردا، زنگ ساعت تا صبح
دلم را، دستم را به ثانیه ها سپرده ام
حالم را آینده گرفته است
رفته ام که خودم را تحویل بدهم، معرفی کنم
به یک سازمان ترک اعتیاد
اعتیاد به لحظه ها، به گذر زمان

نمی رسم اما به سازمان ترک اعتیاد
در راه مانده ام بس که معتادم به لحظه ها، به گذر زمان
گذران، گذران، گذران، گذران


Tuesday, August 20, 2013


روزهاي انتظار
روزهاي بلند انتظار
بلندي هاي انتظار

روزهايي كه دستت را دراز مي كني اما نمي رسي
روزهاي درازتر از دستت
"كه نمي رسد دستم به دستت، كه در دسترس نيست دستهايت"

روزهايي كه فقط براي شب شدن آمده اند
روزهايي كه ٢٥ ساعت خواب فردا را مي بيني
شب روزهايي كه خوابت نمي برد كه فردا را ببيني

روزهاي فردا
حال هاي آينده
حال هاي گرفته شده،

نذر مي كنم براي سرآمدن انتظار روزهاي بلند
 نذرهاي بالا بلند
نذر مي كنم بلند بلند
كه فردا روز انتظار نباشد
كه فردا روز خودش  باشد


Tuesday, April 23, 2013

فرصت از دست رفته منی تو، برای گناهان نکرده
حسرت اشتباهات نكرده

تصوير زلزله هاي نيامده در زندگي مني تو
تصور بناهاي نريخته

بزرگترين خطاي نكرده اي تو
خبط دايه ها در بازگرداندن كودكان به مادرانشان
عاريتي بودي تو كه روي گوشهايم مي درخشيدي
زخم نزده خنجري تو
حسرت خون هاي نيامده

تصور رگبارهاي نيامده، صاعقه هاي نزده
سيماي دورستي تو كه نزديك تر نمي شود
علف هرز وجين شده اي،
كودك ناقص سقط شده

زجري تو براي زجرهاي نكشيده
براي آزارهاي نداده
براي آغوش هاي درهم نكشيده

غرور مني تو براي حوا نشدن، اسير وسوسه مار نشدن
حسرت مني تو از تصور حوا شدن، آغاز انسان شدن با ارتكاب يك گناه


Monday, December 24, 2012

بيا ببر مرا، بيا مخفي كن مرا،
از دنيا، از صدا، از سي و سه پل،
از ايفل، از دروغ هاي لاس وگاس،
بيا مخفي كن مرا،
از دنيا، از خميني، از آبراهام لينكلن، از ناپلئون،
بگذار بروم گم شوم در گنجه اي، در پستوي خانه قديمي اي كه دارد فرو مي ريزد،
اما امن است، امن تر است از امپاير استيت.



ثانيه ها، ثانيه هاي عمر كه مي گذرد، مي رود و اتفاق نمي افتد، اتفاق هايي كه نمي افتد. نمي افتد. افتد، افتادن به سمت افق، افق هاي دور، دور دست، ديگر در دست هاي من نمي گنجد، دست هاي كوچك من، كه ديگر نمي گنجاند دنيا را، سهمش از دنيا را، سرريز شده است، دست هاي من، از دنيا، بيا بگير از من، سرريز شده است دست هاي كوچك من كه حتي نمي گنجد در آن يك گوشي اندرويد.




چطور مي شود رها كرد، رد شد از كنار زمان هاي گذشته؟
   از كنار زنگ هاي نواخته شده ساعت،
       از كنار لحظه هاي خنده، لحظه هاي دلگرمي؟

چطور مي توان نگاه را متوقف كرد از برگشتن؟
اگر مي شد عبور كني، بگذري...
    حتي اگر فردا يادت بيايد ديروز،
       حتي اگر فردا پشيمان بشوي از گذشتن.

چطور مي شود عبور كرد؟


Tuesday, December 04, 2012

من مادر لحظه ها هستم و قاتل آن ها،
من آبستن هزار اتفاقم که نمی افتد،
که اتفاق می افتد و زنده نمی ماند،
کودکان مرده من تمام عمر جلوی چشمانم راه می روند و حسرت را به دنبال می آورند.


Saturday, November 17, 2012

نورهاي رفته تاريكي را مي سازد.
دستهاي رفته بار سنگين را.
تاريكي ها، سنگيني ها مرا بازمي ايستاند.
نگاهم را به صندلي خالي تو خيره مي كند.

 در اين تاريكي ها، سنگيني ها، به كلمات پناه مي برم.
كلماتي كه با من نزديك بوده اند، هميشه بوده اند، هميشگي بوده اند.

 نگاه هاي رفته بي پناهي را مي آورد.
كلمات برزبان نيامده تنهايي را.

چشمان من به تو نگاه نمي كند،
     به نگاه هاي تو، به كلمات تو كه در گذشته زندگي مي كنند، فكر مي كند.

 نورت را، دستهايت را،
    نگاهت را، كلماتت را،
     به من برگردان. من خودخواهم.


Wednesday, August 08, 2012

تو با مني اما، من از خودم دورم
تو مي روي اما، من با خودم قهرم
تو دور مي شوي اما، من، من ديگر هرگز هيچ وقت برنمي گردد
تو صدايت محو مي شود اما، من از هميشه كرتر مي شوم



رها شده ام از قيدها، بندها
معلق شده ام در هوا
تلو تلو مي خورم و با جريان مي روم
خودم را نگاه مي كنم از دهليزها 
لحظه هايي كه غريبه اي هستم در خانه خودم


Sunday, April 15, 2012

درد، دردی که انکارپذیر و تعارف بردار نیست. 
دردی که یادت می آورد هنوز چیزهایی هست که بتوانی حس کنی. چیزهایی که از پوستت بگذرد و ماهیچه هایت را منقبض کند. دردی که خوشحالت می کند. 
دردی که هنوز تصمیم نگرفته-ای قرار است دردناک باشد یا نه ولی از مرز تصمیم رد می شود و می سوزاند.  دردی که خوشحالت می کند. 
یک وقتی هست که جوانی و از دردها ناله می کنی. یک وقتِ دیگر که از زندگی می گذرد ناله می کنی که درد نمی کند.  درد دیگر به استخوان نمی رسد. که پوست کلفت شده است. آن وقت یک شب مثل امشب معجزه می شود. دردت می گیرد و آن وسط-ها که داری سوزناک گوش می کنی، می فهمی که دردت گرفته است. ماهیچه-هایت منقبض شده است.  بعد لبخند می زنی و دیگر دردت نمی آید و دوباره به حسرت می نشینی. 


Wednesday, November 23, 2011

پرسه می زنم بین آینده ای که نمی دانم کجا می رود و گذشته ای که خاک می خورد، هر روز، بیشتر.
بیا ابله باشیم
فکر کنیم که همین امشب همه چیز را ول می کنیم
برمی گردیم
زنگ می زنم به پدرم
که بیاید مرا ببرد خانه
دم در اصلی دانشگاه منتظر می شوم


Saturday, July 23, 2011

بین آدم ها پرسه می زنم 
رنگ عوض می کنم, دیگری می شوم
"تو با منی اما من از خودم دورم" می شوم

آدم های جدید سخت اند.
نمی دانی دسته فنجانشان کجاست.



صدای خنده ها و چنگال ها 
دور یک میز باریک کم نور
هوا را گرم کرده است.

تو بگو پس چرا هیچ کس
یک نفس صدای گرم را تجربه نکرده است؟





Thursday, May 27, 2010

ستاره های سربی، چه بی خبر
              صلیب سرختان به باد می رود     
   سحر به روی شانه هایتان
           به راه خواب می رود    
نشانه های دشتتان
      ره سراب می شود     
ستاره های سربی ام، نشانه هایتان چه شد
      راه پرزرق و برقتان فدای خنده -ی که شد     
من در این کویر یخ زده
      مرده-خنده دوش می زنم    
میان خنده های گم شده
      نفس به دار می زنم    
ستاره های سربی ام که گم شدید
      من برایتان شبی سیاه می شوم   


Friday, April 09, 2010

راست به چپ یا چپ به راست
مضاف + مضاف الیه یا مضاف الیه قبل از مضاف
یکی شمردن آدم ها یا جدا کردن مردها از زن ها


My mind is learning 
که چطور می شود
switch
از
one
به
another one

My mind is forgetting
زبان مادرم را، لغت ها را
before It learns 
زبان بیگانه را
words


Friday, February 26, 2010

آوازهای روزانه روزهای مرا پر نمی کنند
روزنه روزها را پرواز می دهم سوی دیوار
دیوار پر است از آوازهای تکراری، پر است از رازهای آشکار
رازهایم را روی دیوار می نویسم که همه آرزوهایم را بدانند
آرزویم آوازهای تکراری نوشتن روی دیوارهاست 


Friday, February 12, 2010

چشم هایم، حدقه، عمق تنهایی، تجربه حس هایی که فقط مال من هستند

و این جا من تجربه حس «تجربه حس هایی » که فقط مال من هستند را --حس های غیرقابل قسمت را-- با همه دنیا قسمت می کنم
تا به رخ دنیا کشیده باشم قسمت کردن تجربه ها و حس هایم را، تنها نماندنم را




Thursday, December 17, 2009

ذره ذره آب می شوم توی دست های خودم
دست دست می کنم برای آب دادن به خودم
تا این که ذره ذره خشک می شود دست هایم، خودم
خشکی دست هایم، تردی وجودم، خیسی چشمهایت
ذره ذره تمام می شود دست هایم، وجودم، چشمهایت
  پوسته ها، خون ها، نگاه ها




Tuesday, November 10, 2009

نوشته ها دست خط رنج ماست از دیروز
امتداد خط رنج ما از دیروز در نوشتن قابل فهم می شود
رنج خط ما در امتداد نوشته ها جان می دهد
جان خط ما در رنج نوشته ها گرفته می شود
دستخط ما گرفتار می شود
گرفتاری دست ما در نوشته ها گم می شود
نوشته ها گم می شوند



Friday, November 06, 2009

سایه ها ، سایه ها که همیشه ما را دنبال می کنند
بی آن که بپرسند ما کجا می رویم


Friday, May 15, 2009

۲۷


بلوزهای راه راه آبی، سبز، زرد- دوچرخه، حیاط، نرده ها، شعمدانی ها- میزتحریرها، شعمدانی ها، شکوفه ها


پفک هندی، دزد و پلیس، دستبند - جوجه ها، آتاری- اتاق ها، کمدها، مبل ها، نوجوانی، جوانی

کوچک، فانتزی - امیدها، بر باد داده ها، خیره سری ها، سر‌زندگی ها


خط ممتد دوری، پرواز‌های ۵ ساعته، استانبول: بهترین جای دنیا

قسمت کردن، خط‌های ممتد دوری طولانی‌-تر، آرزوی پرواز‌های ۱۵ ساعته، خریدها، مهمانی‌ها، خودزنی‌ها، خنده‌ها


Friday, April 24, 2009

خرگوش‌ها و ستاره‌ها


نباید ستاره‌ها را به خرگوش‌ها می‌‌دادم.

باید صبر می‌کردم تا گریه کنند، تا چشم‌هایشان سرخ شود، تا سرهایشان را بلند کنند، سرخی چشم‌های باد کرده‌شان را توی آسمان ببینند و فکر کنند "امشب آسمان ستاره باران است." بعد روباه می‌‌ترسید، خرگوش‌ها دنبالش می‌‌کردند و روباه در می‌‌رفت.

اشتباه کردم، نباید ستاره‌ها را به خرگوش‌ها می‌‌دادم. حالا همیشه قبل از اینکه گریه کنند آسمان را نگاه می کنند.


Tuesday, March 10, 2009

I can feel it, there is something that I should do.
I can feel it, but I can't remember it.
There is something...
It's not what I'm supposed to do,
It's not watching, reading, eating, sleeping, walking, working
It's just something else, Do I miss something?
Is it just loneliness? Is it just nostalgia? or is there really something else?
If it's joy, I know where to find it.
It's exactly when I read, listen or watch something and I suddenly realize there's something there
ذوق، نازک خیالی، رندی
(taste,elegance,verve,literary talent;joy:ذوق)
and then I'm joyful for the rest of the day.

Writing, but writing makes me feel not joyful but joy itself, giving not receiving, to be understood not to be understanding


Thursday, March 05, 2009

خسته‌گی خماری‌ست، نشئه‌گی‌ست برای من که شب‌ها خوابم نمی‌برد از خسته نبودن.
"اشتباه فکر میکنی‌ "، فکر می‌کنم.
خسته نبودنم از قوی بودنم نیست، از ابتذال زنده بودنم نشأت گرفته.


Friday, October 17, 2008

نوشتن، نوشتنی که طعنه نمی زند، کنایه ندارد. نوشتنی که بی ریاست، ایهام و ابهام ندارد. سجع را هنر نمی داند. صادق است و هر خطش حرفش را می زند: نوشتن یک مقاله علمی!
بازی با کلمات، حروف، معانی و محتوا یا هر کوفت دیگری سرخوشی زندگی ست. مقاله نوشتن سرخوشی ندارد. جاه طلبی می خواهد.


Thursday, July 03, 2008

کلمات ِ نم کشیده ِ کپک زده.
چه کسی مسوول است جز من که با روزمرگی خودکشی کردم.
رای دستم را که زدم دیگر هیچ وقت برنگشت...
این بار عزای خودم را گرفته ام.این بار برای خودم گریه می کنم.
تو فکر می کنی چقدر نزدیک تر و صمیمی تر. ولی من می دانم که چقدر به عقب برگشته ام...
یادم هست که آخرین بار دغدغه ام بی آرایه نوشتن بود.
نمی خواستم ریا کنم. نمی خواستم پشت کلمات پنهان شوم...
زور می زنم که بنویسم. من با نوشتن فکر می کنم. من با نوشتن می توانم نوشته های دیگر را بخوانم.
من با نوشتن می توانم سرخوش زندگی کنم.


Thursday, June 05, 2008

مادرم بین من و دنیا راه می رفت تا من از ازدحام دنیا بیشتر از این گله نکنم. دنیا خلوت می شد، من می خندیدم و مادرم راضی بود. من فکر می کنم هر کسی از دنیا مادر خودش را تجربه می کند. من از دنیا مادرم را می دیدم.

همه دخترها زودتر از سنشان بزرگ می شوند و از مادرشان جلوتر راه می روند. مادرم به عقب برمی گشت، به من نگاه می کرد و جلو را نشان می داد. دلش می خواست ما عقب تر از بقیه نباشیم. من از دنیا مادرم را می دیدم. (حتی اگر از خودش جلوتر می رفتیم.)


Monday, July 11, 2005

من این جا کاری انجام می دهم، با دست هایم. چیزی اضافه می کنم. مصرف نمی کنم. حس بودن می کنم چون چیزی اضافه می کنم – حماقت تکرار- من کشفی می کنم، اضافه می کنم، به این دنیا، به دنیای مدفون در اضافه ها، من خوشحال می کنم، من به دنیا یک خنده اضافه می کنم یا یک نتیجه علمی آزمایشگاهی، من اضافه می کنم، حس بودن می کنم. من فقط نمی خوانم، فقط نمی بینم، من به جنجال های دنیا اضافه می کنم. من وقتی لذت می برم اضافه نمی کنم، وقتی لذت می دهم چیزی اضافه می کنم. حس بودن می کنم. پس لذت می برم. من این جا کاری انجام می دهم. با دست هایم. نوشته ای اضافه می کنم.


Tuesday, May 03, 2005

- این جا منم. کامل و بی نقص. خوب و مقدس. [خطایی نمی کنه، گناهی نمی کنه، روزیش به موقع می رسه، پس دزدی نمی کنه (ما به دوره های بیکاریش کاری نداریم) زنش، پر حوصله و پر توان، به موقع ظاهر می شه، احتیاج به زن ِ دیگه ای نداره، پس وفاداره، پس گناهی نمی کنه (ما به قبل از ازدواجش کاری نداریم) به چشم های زن ها و دخترهای دیگه نگاه نمی کنه، یا حداقل با غرض نگاه نمی کنه، یا حداقل تو غرضش مرضی نداره (ما به این که چطوری با زنش آشنا شده کاری نداریم)]

-- این جا منم،بی پروا و بی تقوا،من می دونم کدوم یکی از همسایه ها خوشگل تر ِ ، اما اون که صداش از همه بهتر ِ یکی دیگه ست. فقط تو بهشت ِ که همه لذت ها با هم ِ . شاید برای همین ِ که اون جا بهشت ِ .


-- سلام
- روز بخیر
-- بله، روز به خیر [بهش بگو نفرت چشماش پشت دعای خیرش کم نمی آره، مرتیکه فکر می کنه منجی ِ بشریتِ که همه آدم های دنیا رو با دماغش دو قسمت کرده، نیگاش کن، رابطه های دو کلمه ای با لبخندای بسته بندی. من اما فحش می دهم، لبخند می زنم، داد می زنم، بغل می کنم. بی پروا، بی تقوا]


Sunday, April 17, 2005

- خط های بی صدا، نقطه های پرمدعا، سه نقطه های موذی
- صداهای بی حرف، آواهای آواره، اداهای بی مکان
-- سرسری گرفتن استعدادهای کم نظیر ِ فرزند-خوانده ِ پدرم

- جمله های پر از اطناب ِ ناتوان، مترادف های بی استفاده، نشانه های جوان
- واژها، تک واژهای آوایی، حنجره های بی هدف
-- آآآآآآآ ای ای ای ای باید گفته می شد ااااااااااااااااا یییییییییییییییییییی

- علامت های تعجبی که برای به تعجب انداختن خواننده جمله های عادی اند.
- لحن، لحن ِ بی مکان، بی تناسب، لحن ِ خودفروش ِ صدا
-- اونا رو دوتا دوتا با هم دوتا بگیر، من که اهمیت به شماها نمی دم، حتی زحمت اهمیت ندادن هم به خودم نمی دم، چون این جا نیستم

- کسره ها برای توتالیترها، فتحه ها برای (زرافه ها) و ضمه ها برای پر کردن دهان های خالی از حرف
-- (قطع شدن ِ صدا)
-- ایستگاه اتوبوس هر روز صبح ِت نیست که، احمق نباش

- واژه ها وقت فکر کردن دارند و خطر دروغ گفتن
-
--

- نوشته ها سزارین اند، حرف ها زایمان طبیعی
-
-- نیگا کن، نوشته ها حرف ها ر و می خورن. پس من هم نوشته ها رو .

- نقطه پایان ِ نوشته
-
-- میل به دیدن ِ من توسط شما،


Sunday, March 20, 2005

کسی چیزی به من نمی دهد. نخواهد داد. خالص باش. بی ریا.

حقارت عذابم می دهد. دماغ من بدشکل است. این آخرین چیزیست که می فهمم. آرایش کردنش گند بالا می آورد. عمل جراحی یک دروغ بزرگ به جای یک دماغ بزرگ است به مردم. بد بد است. حتی اگر بعضی از روزها بتوانم از دماغ بزرگم استفاده های خوبی بکنم، لحظه های بد از دستم نمی روند. عذابم می دهد. من که نفهمیدم چرا خدا قبل از تولد حساب آدم را کف دستش می گذارد. این همه حقارت، چرا؟ اگر تحقیر ما و بزرگی خدا کمی کمتر بود، فاصله مان کمتر نبود؟


Saturday, March 19, 2005

رنگ غربت خاطره هایت را به رخ من نکش، من پهلو پهلو سرنیزه جمع کرده ام.
سربازانت را تیمار می کنی؟ من جنگ ها را نیمه تمام ...
زنگ کلیسای تو برای من چیزی به ارمغان نمی آورد، لذت لحظه ها را ختم کن.
من زبور کوچکی را در پستو نهان کرده ام، فقط برای روزهای عید- روز گناه های بزرگ- فقط نگاهش می کنم، کفایت لابه لای ورق ها را لیاقت نمی بخشم، رنگ جلدش برای من کافی ست.
خط های بی خودی را از دست ِ خط من جدا کن.
من راز وحی را می دانم.


Friday, February 11, 2005

در چاه بسته ات چه می يابی؟ خزه ی دريايی؟ مانداب؟ صخره؟ با چشمانی بسته چه مي بينی؟ زخمها و تلخی ها را؟ زيبای من در چاهی که هستی آنچه را در بلندی ها برايت کنار گذاشته ام نخواهی ديد. دسته ايی ياس شبنم زده را، بوسه ای ژرفتر از چاهت را.

پابلو نرودا- مونا


Thursday, December 23, 2004

با دیده اغماض بنگریم
تا بتوانیم دوست داشته باشیم. وگرنه نفرت مرا بپذیرید. افکار شما شاید نه، اما رفتارتان فقط همین را به بار می آورد. نفرت صادقانه من به هیچ کارتان نمی آید. اما دوست داشتن سرشار من شما را به خودتان و خودمان خوش بین می کند. آن وقت نفس راحت بلندی می کشید و دنبال کارهایی مهمی می روید که موعدشان مشخص تر از موعد من است.
خدای این خطوط سیاستمدار که از پهلو به بی ریایی لبخند می زند و از بالا برای آن گریه می کند، برای ادامه حیاتش ترفند می زند. با دیده اغماض می نگرد. به تو، به خودش.


Sunday, December 19, 2004

ماجراجویی
و چه چیزی بیشتر از این برای ادامه حیات لازمت می شود؟ تو درد ِ سر می خواهی که سرت را گرم کند. و گرنه زندگی چه چیزی دارد که برای ادامه به تو بدهد. -زندگی که از دست های خالی تو انتظاری ندارد. دست های خالیی که زورش می آید پر بودن را هجی کند.- ماجرا، فقط ماجرا، آن هم اتفاقی، بدون دخالت دست های تو، نه؟ چشم هایت را می بندی و مثلاً خودت هم نمی دانی که اختیار تو زودتر از بقیه شروع می شود. نفسِ گرفته زیر پلک هایت خاک می خورد. به روی خودت نمی آوری. ماجرا بالا می اندازی. حساب روزها را که نداری نفست یادش می رود بند بیاید. ماجراها که زیادی کش می آیند به پای از نفس افتادن می گذاری و می روی. این طوری می شود که دوباره کسی نگران نفست می شود و ماجرا را از سر می گیری. یک روز بین این ماجراها و نفس کش ها بیا مراسم ختمت را تمام کنیم.


Wednesday, December 01, 2004

اینجا قرار است قصه من باشد

وقتی مادرم با آن طبع بلندش ویار کوچکی کرده بود
با همه بی ریایی دست های زمین

و بعد من به دنیا آمدم




Saturday, October 23, 2004

_بلندای طراوت زنده ها_


دستم را، همه نداریم را می دهم. به قول شماها خرد شده است. فروریخته. من که فکر نمی کنم کسی از نبودن کسی خرد بشود. فکر می کنم از نبودن خودت می شود خرد شد. دست دست می کند برای دوباره داشتن چیزی که دیگر نیست. نمی خواهد شروع کند یا ادامه بدهد. فقط می خواهد خاطره اش را زنده حس کند، نه این که لاس بزند. من و شرافت من و تو و بوی تو و بهانه تو و دلتنگی من و مستی من و نداری-دادن ِ من و چشم های تو و پلک های تو که برای رضایت پایین می آید. مثل همیشه صدا که توی مخم زیاد می شود برآیند می گیرم: دستم را ،همه نداریم را، می دهم. فقط جای حرمت انگشت های تو می سوزد. لبخند می زند. خاطره اش تمام می شود. کرایه اش را حساب می کند، پیاده می شود.


Monday, October 11, 2004

_ من دارم می رم
__ به خاطر آسمون؟
_ به خاطر آرمانم.
...
_ من دارم برمی گردم
__ به خاطر آسمون؟
_ به خاطر زمینم.


Monday, October 04, 2004

الف هر روز روزنامه می خواند. الف هر روز در روزنامه لیست آزادشدگان جنگی را می خواند. الف بیست و سه ماه و دوازده روز اسامی را خواند. الف هیچ وقت خسته نشد. الف بالاخره یک روز اسم ی را در روزنامه دید. ی یک روز به خانه برگشت. الف باز هم روزنامه را می خواند. یک روز ی خواست الف را ببیند. اما الف داشت روزنامه می خواند. ی دیروز از خانه رفت. الف هنوز هم روزنامه می خواند.


Friday, October 01, 2004

...اثبات این که عقیده چه کسی بهتر است، درست مثل این است که اثبات کنیم معشوقه چه کسی بهتر است. فکر می کنم این چیزها به این که بیشتر از چه چیزی لذت می بریم مربوط می شود تا خزعبلاتی مثل کمال فردی یا تعادل اجتماعی...


Monday, September 27, 2004


Saturday, September 18, 2004

سر و صداي شهر خيلي نزديك است، خيلي، تماسش با لته هاي كركره ي چوبي پنجره محسوس است. صداها طوري است كه انگار رهگذران از وسط اتاق عبور ميكنند. و در جوار اين صداها و در پس معبرها . . . بدنش را نوازش ميكنم. دريا، اين وسعت درهم فشرده ي بيكران، دور ميشود، باز ميگردد. خواستم كه باز هم با من هماغوشي كند، باز هم، باز هم. خواستم كه با من اين كار را بكند. همين كار را هم كرد. و با اين كار سراپا به خون تدهينم كرد. چيزي كه در واقع به جان دادن مي مانست. چيزي كه مي شد برايش جان داد.

عاشق_مارگریت دوراس


Wednesday, September 15, 2004

به خدایت بگو همه گناه ها پای خودش نوشته می شود. بگو از فردای قیامت بترسد. هر وقت خواستم به غریزه های خود دادی اش بیشتر رنگ خوبی بزنم، دروغ ناچیزی بود، ریای بی خاصیتی کم دوامی که دستش رو شد. به خدایت بگو حقیر بودن ما گناهش بیشتر است یا حقیر آفریدن خودش؟


Saturday, September 11, 2004

آوازهای نیمه شب از همیشه تنهاتر و کم صبرتر است. سمج و بی ادعا به سمتت هجوم می آورد و مسلمانی ها را به یغما می برد. حوصله لبخندهای خشک و خالی اول صبح را ندارد. به همه تاریکی ها و دلتنگی ها سرک می کشد. همه صدارت روز را زیر سوال می برد و پشت همه منطق ها دنبال من اش می گردد. سر به سرت می گذارد، دم صبح بودنش را به رخت می کشد و از روی پلک هایت می گذرد و می رود.


Thursday, September 09, 2004

می خواهم توی چشم هایت زل بزنم و باورنکردنی ترین دروغ ها را بگویم. آن وقت تو می نشینی و روزها معمای ارتباطات اطرافت را حل می کنی. من هم تمرین تقویت حافظه می کنم.
می خواهم مهربانی های بی خلوصم را به نام تو کنم و یکدفعه بروم. آن وقت تو هر صبح تا شب راه مکتب خانه واسوخت را می دوی و شب تا صبح قدم زنان عاشقانه برمی گردی. من هم دست هایم را کرم می زنم که برای دست های بعدی نرم بماند.
می خواهم ریا کنم، فکر کنی چقدر خوبم، وقتش که بشود جاخالی بدهم و تو فکر کنی چقدر از جفای روزگار خسته ای. من هم فکر کنم که به هیچ کس جز خودم نباید جواب پس بدهم.
می خواهم عاشق کسی بشوم که معشوقش روزی عاشق تو بوده و تو ایثار کنی که "من پرواز تو را دوست دارم، با هر که دوست داری پرواز کن" و بعد برای همه خوبی هایت اسفند دود کنی. من هم فکر کنم چقدر زندگی ام پر از ماجراست.
می خواهم درکت نکنم. می خواهم برایت ارزش قائل نشوم. می خواهم فتنه کنم. کسی چه می داند من دارم صواب می کنم. کسی چه می داند من دارم به همه زندگی می بخشم. کسی چه می داند من خدا شده ام. کسی چه می داند من هم دارم برای همه خوبی هایم اسفند دود می کنم. فقط رنگ و بویش فرق دارد.


Friday, August 20, 2004

آقا، من عاشق شما هستم. آقا خوب نگاه کنید. من عاشق خودم یا عاشق عشق شده ام. شما اصلاً مهم نیستید آقا. در این عشق کامل زمینی شما فقط دارید نقش مقابل را بازی می کنید، درست مثل یک تئاتر. شما چقدر زیبا هستید آقا. هرچند که نگاه خوبی ندارید آقا، اما چیزی در صورت شما، چیزی در چشم های شما هست، _ باید باشد_ که برایم آشناست. حتی اگر تصویر خودم در چشم های شما باشد آقا. مهم این است که مرا نشان می دهند، مهم نیست که این چشم ها مال چه کسی است. شما فقط نقش مقابل را بازی می کنید. وقتی شما کنار من هستید، غصه هایم کمتر است، دلشوره هایم را گم می کنم آقا. وقتی شما با من هستید، از خودم دورم. آقا به خاطر جسارت های بی پایان شما تا آخر عمر با شما می مانم و برای شما روزهای خوبی می سازم که همه شان را به نام من کنید و خوشحال از خوشبخت کردن من باشید. خوب نگاه کنید آقا، من زیاد پرتوقع نیستم. فقط می خواهم شما بین من و خودم واسطه شوید. طرز ایستادنتان زیاد دلنشین نیست، اما حجم شما فضا را پر می کند و تنهایی ِ کم روی ِ من که در این فضاست جایش تنگ می شود و می رود. برای همین هاست که عاشق شما شده ام. شما هر کس دیگری هم که بودید، کم و زیاد حجمتان فضا را پر می کرد آقا. شما فقط نقش مقابل را بازی خواهید کرد. شما حرف می زنید و سکوت را می شکنید. سکوت رنج آوری که دوستش داشتم. لحن صدایتان را زیاد دوست ندارم آقا. دلم می خواست کمی متانت داشت. البته آهنگ خاصی دارد. آهنگی که هر صدایی یکی برای خودش دارد. بیشتر روزها فکر می کنم عاشق شما شده ام، جز روزهایی مثل این که کمی سرگیجه دارم و فکرهایم پریشان می شود. شما که سر می رسید، مثل همیشه از تنهایی درم می آورید. حجم دوست دوست داشتنی تان، چشم های آشنایتان و صدای خاصتان مثل همیشه مرا عاشق شما می کند و به زندگی برمی گردم. من عاشق شما هستم آقا.


Sunday, August 15, 2004



عاشقی محنت بسیار کشید تا لب دجله به معشوقه رسید
نشده از گل رویش سیراب که فلک دسته گلی داد به آب
نازنين چشم به شط دوخته بود فارغ از عاشق دلسوخته بود
ديد در روي شط آيد به شتاب نوگلي چون گل رويش شاداب
گفت به به چه گل زيباييست لايق دست چو منِ رعناييست
حيف از اين گل که برد آب او را کند از منظره ناياب او را
زين سخن عاشق معشوقه پرست جست در آب چو ماهي از شست
خواست کازاد کند از بندش نام گل برد و در آب افکندش
گفت رو تا که زهجرم برهي نام بي مهري بر من ننهي
مورد نيکي خاصت کردم از غم خويش خلاصت کردم
باري آن عاشق بي چاره چو بط دل به دريا زد و افتاد به شط
ديد آبي ست فراوان و درست به نشاط آمد و دست از جان شست
دست و پايي زد و گل را بربود سوي دلدارش پرتاب نمود
گفت کاي افت جان سنبل تو ما که رفتيم، بگير اين گل تو
جز براي دل من بوش مکن عاشق خويش فراموش مکن
بکنش زيب سر اي دلبر من يادِ آبي که گذشت از سر من



Friday, August 06, 2004

خدای بیقرار کوچک من همیشه در دلم آوازهایش را سر می دهد، جاودانگی را به من می بخشد و می رود، می رود که من طعم نبودنش را هم چشیده باشم، می رود و آرام پشت دیوار به گوش می شود تا من پشت سرش حرف بزنم و از دست من و خودش حرص بخورد، می رود که تازه شود، بر که می گردد من جاودانگی را ابدی تر از سر می گیرم. من همیشه بیقراری را با خودم این طرف و آن طرف می برم، من همیشه نور را به دنبال خودم می کشم. من همیشه زنده ام.
باید خدای بیقرار کوچک مرا ببینی ، آن وقت قید همه خدایانت را می زنی.


Wednesday, July 28, 2004

_ساکت، همه ی  فریادها ساکت،
همه جا ساکت .
سکوت :
      من می خواهم فریاد بزنم

 
_پیامبری نیست، هیچ پیامبری نیست.
هیچ کسی پیامبر نیست.
بی هیچ پیامبری :
           جز پیامبر من

بازی هایمان همان است ، رنگ و لعابش عوض شده ، خلوصش کمتر شده ، 
هنوز هم من ها را ثابت می کنیم نه قضیه را .
هنوز هم توها را نفی می کنیم که من ها را ثابت کرده باشیم .
انسان باشیم و بی ریا : گرگ باشیم و دنبال هم کنیم.



Monday, July 12, 2004

مرا به جایی ببر که هیچ کس را امتحان نمی کنند. من خودم از همه بیشتر سرجلسه مراقب خودم هستم.لعنت به من. چه کسی آن قدر محکم بر قانون های خودش ایستاده است که بتواند مرا امتحان کند؟ از امتحان شما سربلند بیرون آمدن، سرشکستگی خود من است. من ناظرها را دوست ندارم.
مومن کسی ست که به قانون های خودش عمل کند و شما چطور از خلوص من در بیان قانون هایم مطمئن می شوید؟ شما که حق قانون شخصی داشتن را برای کسی قائل نمی شوید. قضاوت های کوچکتان، کوچک و بی پایان. در بایگانی شما بماند. من صاحبشان نیستم.


Thursday, July 08, 2004


...پس گفتم : « همه کسانی که طلب می کنند، هر چه را مطالبه کنند، حق دارند به دست بیاورند...»
پاسخی نداد. من اصرار ورزیدم: «شما چنین عقیده ای دارید؟»
او پکی یه سیگار برگش زد و بلند گفت: «بله.»
پرسیدم: «زیرا تقاضا، به هر شکل باشد، گواه نیاز انسان است.»
بی آن که سرش را برگرداند پاسخ داد:«احتیاج یک انسان، حق اساسی او نسبت به حقوق دیگر است.»
با اطمینان به پاسخ آینده پرسیدم: «اگر از شما ماهتاب را مطالبه کنند، چه؟»
او به سیگار خود پک زد،چون خاموش شده بود زمینیش گذاشت و رو به من کرد و گفت:«اگر ماه را از من بخواهند، دلیل آن است که به آن احتیاج پیدا کرده اند.» ...


Friday, July 02, 2004

فکر می کنی وقتی کم می دانم، میدان دادن به احساسم غریزه ها را بهتر رو کند یا چرندیات بهم ببافد؟


Monday, June 28, 2004

...
وسیله ای شدی تا من دوباره به خدا فکر کنم و چون همیشه انواعش به خاطرم آمد. واضح است که خدایی که حرف بزند که افیون توده ها نباشد، خدایی نوزاد است و برخاسته از اراده تو.
اما اگر قرار باشد وجود او عبارت باشد از خیالی خودخواسته و خود ساخته، اصالت و وحدانیتش به مخاطره می افتد. تمام صفات الهی منسوب به او از وحدانیت او ناشی شده و با وجود چند خدایی صفات او دیگر اختصاصی نیستند و... در نتیجه پاس داشتن خداوند مساوی است با پاس داشتن خود.
اما اگر از جهت نیاز انسان به اراده خیر او ( احتمالاً) به قضیه نگاه کنیم، باید بگویم برخلاف تو که در نبرد زندگی ات او را در توانایی ها و در صعودهایت یافته ای ، من او را در شکستها بسیار دیده ام. با تمام وجود حس کرده ام که مثل گربه ای که قبل از بلعیدن طعمه اش با او بازی می کند، در آخرین لحظات پایش را روی دمم گذاشته، تجربه خیلی بدی ست. شان وجود ما، شان تجربه هامان را عینیت می بخشند، صد بار آرزو کرده ام که گربه خیال خامی بوده باشد. در آن صورت تنها باعث رنج ها و شادی هایم هستم. بازیچه بودن چیز خیلی آزاردهنده ای است .
از طرفی وقتی به این دنیای پر از بی عدالتی و حرص و درنده خویی نگاه می کنم ، به این نتیجه می رسم دنیایی که این طور لنگ می زند ، چطور می تواند تکیه گاه استواری به شکل او داشته باشد ؟!
به خدای لنگِ دور از عدالت که حرف هایش گرد جهل و تعصب و خودپرستی می پراکند چه نیازی هست ؟ خدایی که آن قدر انعطاف پذیر است که رحمت و شقاوتش در هنگام مصلحت ، به سادگی درهم می آمیزد و...
نه ، من هر انسان شریفی را که خود را وابسته به او می داند ، موجود سازنده ای می دانم که او را هم آوا با خود ساخته و پرداخته است . در واقع خدایش از نوع دیگری بوده است و همین مرا از جاری بودن اراده او دور می کند . اگر اراده اش را قادر بیابم ، گناهان زیادی را بر دوش او باید بگذارم !
خدای توانا باید سخنش در همان حدی باشد که ما انتظار داریم . اما اغلب او را مطابق انتظارمان تغییر می دهیم . به نظر من انسان از پرستیدن لذت می برد . همواره آنچه خود ساخته پرستیده است. چه زمانی که خودساخته را باید می دیده تا باورش کند ، چه اکنون که در قلبش ایمانی به عظمت و برتری می آفریند. اما بهرحال بدین وسیله حجابی در برابر خویشتن می آفریند. چون رودررو شدن با خود را رنج آور می یابد. وقتی "او" حایل می شود، زندگی کردن ساده است . او کمک می کند که احساس رها شده گی نکنیم، نگاه داشتن جانب او، خوشی ها را بیمه می کند و علت تلخکامی ها را کم رنگ تر و البته جهش برای شدن و ساختن را کوتاه تر.
در هر حال من هنوز نتوانسته ام بین "او"ی چند چهره با دادگاه و قانون درونی ام پلی بزنم. اما منکر این نیستم که حقیقتی هست برتر از آن چه ما می بینیم و عظیم تر. جستجوی آن که اصیل و استوار و شریف و پاک است کمک می کند که موقعیت خود را دریابیم و بدی ها و پستی ها را دریابیم و داوری کنیم. باید اعتراف کنم که این حقیقت بارها و بارها با همه سردی و سنگینی و قاطعیت خود مرا در مراحل متعددی از زندگی مردود کرده است. یعنی صفر! و پایان مسیری که در آن دویده بودم. اعتقاد به این که تنها دونده مسیر زندگی خود هستم ، کمکم می کند که با صداقت و صراحت بیشتری پاسخگوی خود و اجتماع باشم.
...اگر او را برای خودش بخواهیم از کجا باید بفهمیم که از او دورتر شده ایم و یا نزدیکتر، و اگر این خواستن هدفگونه را ادامه بدهیم به فنا نمی رسیم؟ همان گم شدن در تپه جستجو در عرفان؟ در مورد عشق ورزیدن به او نمی توانم حکم به ردش بدهم. چون خود همواره حقیقت پاک را دوست داشته ام. کسی چه می داند. شاید من هم چیزی ساخته باشم...
بنابراین تا روزی که خدا را پیدا کنم، خود متهم ردیف اول باقی خواهم ماند ...


بخشی از نامه تو یا شاید هم بخشی از زندگی همیشه زنده تو.


Tuesday, June 22, 2004

انصاف
با "من " و ضمیرهای سمج تر
با "تو" و ضمیرهای تعارفی تر
با "او" و ضمیرهای غایب تر

معیارِ انصاف

انصافی که همیشه خلوص نمی آورد.
انصافی که عین عدالت است.

عدالتی که آزادی را همراهی می کند، اما تضمین نمی کند.

انصاف و قضاوت نکردن تناقض دارد ؟


Thursday, June 17, 2004

اگر عزراییل عاشق یکی از بنده هایی که قرار است جانش را بگیرد بشود ، باید او را با خودش ببرد یا نبرد ؟

نه! باید سرکش باشد: روی زمین بماند.


سه سال بعد:عزراییل جان بنده را گرفت.


Wednesday, June 16, 2004

روزهایی که من زیبا بودم
زیبایی تکفیر می شد
سیاهی سجده می شد
و میادین را با فواره ی خون می آراستند

روزهایی که من زیبا بودم
شهرها خاموش و بناها ویرانه بود
و فقه در کوچه ها پرسه می زد
تا عشق مجال حیات نیابد

7


Tuesday, June 15, 2004

کمک کردنت مرا یاد پدر می اندازد وقتی نمی دانستم پشت دوچرخه را مدت هاست که رها کرده ...
کمکم کن این آخرین راز را بدانم : کمک کردنت را یاد بگیرم


Monday, June 14, 2004

حرص و عشق : چقدر طنين اين دو واژه در قلب هاي ما با هم متفاوت است !... با اين حال هر دوي آن ها مي توانند بيان کننده يک غريزه واحد تحت دو نام مختلف باشند: اولي منفي و ناپسند از نظر کساني که مال و منالي اندوخته اند و غريزه مالکيت آن ها کمي ارضا شده و اکنون نگران "دارايي هاي" خود هستند، دومي به صورت ستايش آميز از نظر ناراضيان و تشنگان که اين غريزه را "خوب" مي دانند.
"عشق به همنوع " آيا ميل خودخواهانه مالکيت جديد نيست؟ همين طور عشق به دانش و به حقيقت؟ و به طور کلي خواست هر چيز جديد؟ ما کم کم از چيزهاي کهنه و قديمي و آنچه که يقيناَ مال ماست خسته و دلزده مي شويم و نياز داريم باز هم دستهاي خود را به طرفي نو دراز کنيم ، زيباترين منظره هم اگر سه ماه متوالي جلوي رويمان باشد ديگر برايمان جاذبه اي ندارد و دورنماي آن افق ناشناخته بيشتر ما را جلب مي کند : احساس مالکيت معمولاَ به مرور فرسوده مي شود . لذتي که از وجود خود مي بريم براي دوام و استمرارش هميشه چيز جديدي را در خود ما تغيير مي دهد، و اين همان چيزي است که تملک نام دارد . خسته شدن از يک تملک خسته شدن از خويشتن است (زيادي و وفور هم ممکن است رنج آور شود ، نياز به دورانداختن و واگذاري هم مي تواند نام فريبنده "عشق" را به خود بگيرد .)
وقتي مي بينيم کسي رنج مي برد از اين موقعيت پيش آمده با کمال ميل براي تصاحب او استفاده مي کنيم ، اين کاري است که انسان نيکوکار و دلسوز مي کند ، او نيز اين خواست تملک جديد را که در روحش بيدار شده است "عشق" مي نامد و به سان نداي پيروزي جديد از آن لذت مي برد .
اما بيشتر در عشق جنسي است که اين ميل به طور مشخص به صورت يک اشتياق به تملک ، ظاهر مي شود : کسي که دوست دارد ، مي خواهد مالک منحصر به فرد طرف مقابل باشد ، مي خواهد تسلطي عميق بر روح و بر جسم او داشته باشد ، مي خواهد به تنهايي مورد توجه و علاقه باشد و در روح ديگري به عنوان باارزشترين و مطلوبترين چيز در بالاترين مقام قرار گيرد و فرمانروايي کند . به عبارت ديگر تمام دنيا را از تمتع نعمت و خوشبختي عظيمي محروم کرديم! کسي که دوست دارد، مي خواهد همه رقباي ديگر را تضعيف و محروم کند و به سان "فاتح" بي باک و استثمارگر خودخواه ، مبدل به اژدهاي محافظ گنج خويش شود ، بقيه چيزهاي عالم به نظر او غير قابل توجه ، رنگ باخته و بي ارزش مي آيند و عاشق آماده است هر چيزي را قرباني کند ، هر نظام استقرار يافته اي را مختل سازد و هر چيز با ارزشي را پس براند. در اين صورت متحير خواهيم شد که چگونه اين حرص افسار گسيخته و اين بي انصافي ديوانه وار عشق جنسي تا اين حد در تمام اعصار تاريخ مورد تحسين وستايش قرار گرفته و به عرش اعلي برده شده و بدتر اين که ، از اين نوع عشق ، معنا و مفهومی متضاد با خودخواهي برداشت شده است. در حالي که عشق شايد طبيعي ترين و خودجوش ترين تجلي خودخواهي انسان باشد. اين برداشت عاميانه بايد توسط کساني انجام شده باشدکه کامروا نشدند و چيزي جز اشتياق تملک نداشته اند : اين عده احتمالاَ هميشه زياد بوده اند. آن هايي که در اين زمينه بهره مند شدند و به سيري و اشباع رسيده اند ، گاهي صحبت از" اهريمن خشمگين" کرده اند . مانند سوفوکل که محبوب ترين و دوست داشتني ترين مردم آتن بود ، اما ارس (الهه عشق در یونان) از اين کفرگويان به خنده مي افتد ، زيرا آن ها محبوب ترين کسان در نظر او هستند.
اين جا و آن جا روي زمين نوعي ادامه عشق وجود دارد که در آن اشتياق و تملکي که دو موجود نسبت به هم احساس مي کنند جاي خود را به خواستي جديد ، اشتياقي جديد ، عطشي والا و مشترک براي کمالي و آرماني فراتر از هردوي آن ها ، داده است.چه کسي اين نوع عشق را مي شناسد ؟ چه کسي آن را تجربه کرده است ؟ اسم واقعي آن دوستي است .

حکمت شادان_عمو نیچه


Friday, June 11, 2004

بهش پناه می بری ...بهش پناه می دی ... فرارش می دی ...
لوش می دی ...ازش فرار می کنی ...آرزوی مرگشو می کنی...
روی قبرش ضجه می زنی ...


Tuesday, June 01, 2004

پدر ، وسیع است و تنها و سر به زیر و سخت و انسان...


Sunday, May 30, 2004

پرواز کوچک شادیست در همه کلمات کاغذی که همیشه برای درد و دل مشتاق است و صبور و وسیع.


Thursday, May 27, 2004

دیروز با خدا به همه زمین لبخند می زدیم ، می گفت پشتش به من گرم است و چند بنده دیگر ، چون ما هم مثل خودش زیاد نگران چیزی نیستیم، کمی بازیگوشیم و کمی مغرور _فقط کمی، مثل چاشنی غذا _ و می گذاریم مردم سرگرم کارهایشان باشند و خودشان همه چیز را تجربه کنند .
می گفت امسال بهار، بیشتر سر به سر بادها و ابرها گذاشته و با هم بازی کرده اند و خوش بوده اند ، می گفت کمتر به زمین نگاه کرده است یا حتی به بالا ، بیشتر همین جا بوده است ، می گفت برای همین از همیشه قشنگ تر شده است و حتی جوان تر .
بعد دوباره با هم به زمین لبخند زدیم و همین جا قدم زدیم .


Tuesday, May 25, 2004

این کوچه های جوانی خیلی دراز شده است . به خداوند دست و دل بازم بگو یا کوچه دیگری به من عطا می کند یا تمام عمرش در این کوچه های جوانی می گردانمش .
بگو من هم مثل خودش همیشه تحدید می کنم . بگو تحدید بازی کوچک ماست برای تمنا . تمنای ما از خود ما . تمنای باز هم زندگی کردن .


Friday, May 21, 2004

مساله های قدیمی حل نشده فقط یک چیز را یاد آور می شوند : هر چه بیشتر فهمیده ای ، بیشتر تسلیم شده ای.


Thursday, May 20, 2004

آب ها ، آب های کوچکی که از لطافت باران سرشارند
روان و جاری
سربه هوا و بازیگوش
در دلشان مهربانِ بی کلام
که فقط رازهایشان را در چشم هایشان نگه می دارند

بگو دروغ است
بگو خستگی و درد و دریغ دروغ است
بگو ندانستن و نداشتن دروغ است
بگو همه فقط بلدند آواز بخوانند
بگو هیچ کس نمی داند صدای بلند چیست
بگو می توانم چشم هایم را ببندم و به هیچ چیز فکر نکنم
بگو می توانم گوش هایم را در رود خانه دفن کنم
بگو می توانم کوله بارم را از هوا پر کنم
بگو می توانم مابقی زندگی را سرگرم سبزی ها باشم
بگو خدا دیروز به علف های هرز فوت کرد و برایشان بلند بلند دعا خواند
بگو کسی دیگر دنبال پدر عیسی که نمی گردد ، هیچ
همه پدر شده اند .
بگو که تو تا صبح همه چیز را خواهی گفت و من دیگر نمی گویم .
بگو می توانیم بدویم و به فکر له شدن سبزه ها نباشیم
بگو همه رویین تن می شویم .


Sunday, May 09, 2004

من روزهای خوبی از زندگی را به یاد خواهم سپرد
روزهایی ساخته انسان هایی که وسعت بخشش دستانشان از روزیشان بیشتر است
کسی ، کسانی با دوست داشتنی آزاد
با دوست داشتنی جاری
با هوشی سرشار برای ادامه زندگی
با چشمانی باز و سینه ای گشاده
کسی ، کسانی که چیزی بیشتر از دوست داشتن را ارزانی می کنند ، حتی بیشتر از امکان دوست داشته شدن : مجال دوست داشتن ِ سرکش ترین آرزوهایشان .

برای اختیارت : فقط نگاهت می کنم و برای اجبارت : روزگارانت به انصاف .


Sunday, May 02, 2004

دیروز از هیچ جا وحی نرسید.
امروز خودم دست به کار می شوم و برای خدایم که دست تنها مانده وحی می فرستم ، فردا می توانم تمام روز منتظر وحی ای باشم که امروز و فردا حتماً می رسد .


Monday, April 26, 2004

چقدر قیافه بعضی هاتان برایم آشناست ، انگار جایی دیدمتان ...
خودتان بودید.
بی ریایتان را دیروز زیر پل سیدخندان دیدم،
چقدر خوب شده بودید ، دوست داشتنی تر از همیشه .


Wednesday, April 21, 2004

نه دعا می کنم ، نه آرزو ، فقط نگاه می کنم کسی را که به خودش بیشتر از خدایش ایمان دارم .


Tuesday, April 13, 2004

چند روز ِ پیش پرسیدم :
خودخواهی ما مهم تر است یا خنده ی شما ؟
تعارف کردید و گفتید : خنده ی شما.
در دلتان کنایه زدید : خودخواهی شما .
در مغزتان زنگ زد : خنده ی ما که مثل شما خودخواه نیستیم .

حالا دوباره فکر می کنم : خودخواهی ما مهم تر است یا خنده ی شما ؟


Sunday, April 11, 2004

بس که زبان بی زخم را بسته ام، زخم زبان گرفته ام .
به لال شدنم گوش می دهم ؛
حالا کر می شوم برای همه زبان بسته های بی زخم .
همه چیز خوب است . بی اغراق، همه چیز خوب است . بی طعنه ، همه چیز خوب است . بی طنز ِ تلخ ، همه چیز خوب است . بی هیچ لایه ای ، همه چیز خوب است ، باور نمی کنی ؟ بی اصرار ، همه چیز خوب است .
داری جمله ها را اشتباه می خوانی ، این ها قید ِ شرط نیست . قید ِ کیفیت جمله است. بی قید ، همه چیز خوب است. داری فلسفه بافی می کنی، این "همه" جمع اضداد نیست. جمع ِ " هر چیز خوب است" می شود. بی فلسفه، همه چیز خوب است . داری جای ویرگول ، کسره می گذاری . بی آیین نگارش ، همه چیز خوب است .


Wednesday, April 07, 2004


Mon ami ! regarde

Je veux conjuguer Aimer

J’aime........Nous aimons
Tu aimes....Vous aimez
Il aime....... Ils aiment
Elle aime.....Elles aiment


Monday, April 05, 2004

من از این روح های مردد
شدیداً بیزار و خسته ام
احترام آن ها ، تماماً برایشان شکنجه است
ستایش آن ها ، تماماَ برایشان جز احساس شرم
چیزی در برندارد
این روح های سرگشته و ملتمس
به من حسادت می ورزند
کاش آن ها مستقیماً مرا لعنت می کردند
و در من برای همیشه گم می شدند .

سرودهای شاهزاده عاصی_حکمت شادان _نیچه


Friday, April 02, 2004

اینقدر عمیقی ، عمیقی ، عمیقی که باعث می شوی من سطحی نگاه کنم .


کلمات تو

در اين ديروقت شب پائيزی
سرشار از کلمات توام
کلماتی چون زمان، چون ماده ابدی
برهنه چون چشم
سنگین چون دست
و درخشان چون ستارگان.

کلمات تو سوی من آمدند
از دلت، ذهنت و تنت.
کلماتت تو را با خود آوردند
آنها: مادر
آنها: همسر
و دوست اند
کلماتت غمگین،
تلخ،
شاد،
امیدوار،
و قهرمانند
کلمات تو انسان اند!

ناظم حکمت


Tuesday, March 30, 2004

کاش من و تو از یک جنس نبودیم ، بس که مایه شرمندگی یکدیگر می شویم
. کار از قضاوت گذشته است . به تلخی وجود تو که دیگر نمی توانم احمقانه لبخند بزنم . وقتی تو ، تو را می آزاری و من مبهوت فقط نظاره گر می شوم، همه دروغ هایم زیر سوال می رود که حتی غریزه هم برای زندگی کافی نیست . کاش من سیندرلا بودم و داستان بالاخره یکجایی تمام می شد و می نشستم از اولش را دوباره می دیدم تا به همه جایش عادت کنم . کاش رویین تن شوم .


Monday, March 29, 2004

«آزادی چنان که مراد من نیست ... »
در روزگاری چون این روزگار ، به غریزه های خود واگذاشته شدن مصیبت دیگری ست ؛ به غریزه هایی که با یکدیگر در تضاداند ، دست_و_پاگیرِ ِ هم ، در هم شکننده ی هم . تعریف ِ من از وجود مدرن ، تضاد ِ فیزیولوژیک با خود است . منطق ِ پرورش خواهان ِ آن است که دست کم یکی از این سیستم ها ی ِ غریزه در زیر فشاری سنگین فلج شود تا سیستم ِ دیگر رخصت یابد که نیرومند شود و قوت گیرد و سروری یابد . وجود ِ فرد تنها آن گاه ممکن خواهد بود که او را [از این تضادها] پیراسته [و تمامیت بخشیده ] باشند : ممکن ، یعنی وجودی تمام ... اما آن چه [اکنون ] در کار است باژگونه ی این است : داغ ترین طلب ها برای ِ استقلال ، برای ِ پرورش آزاد ، برای « هر که هر چه دل اش خواست » ، از جانب ِ کسانی ست که هیچ افساری جلودارشان نیست _ در عالم سیاست هم همچنین ، در هنر هم همچنین . اما این یک درد_نمون ِ تبهگنی ست : دریافت ِ مدرن ِ ما از « آزادی » دلیل دیگری ست بر فساد غریزه . _

غروب بت ها _نیچه


Wednesday, March 24, 2004

به من تهمت بزن ، بگو هستم . همیشه که نمی توانم خودم ، خودم را به بودن متهم کنم . لابه لای حرف ها سرم را بزن . همه ستایش هایم را پیشکش تو می کنم . خونی که فواره می زند ، زندگی را از بر می خواند . خزه های همیشه جاوید ، به من تلخ خند می زنند . کشتن جنازه که مجازات ندارد. فقط می خواهم روی نت سم اسب ها بدوم، حتی اگر پوسته های پوسیده ام از ترس ِ خود بلرزند . می خواهم روی تنم کاکتوس بکارم که قشنگ باشد و تهمت زننده با رنج تیغ هایش .


Saturday, March 20, 2004

صدارت بوسه ها بر کثافت لحظه ها لغزنده است .
سلوک بی مقدار در گدار ذهن ها، سوگوار می جوشد .
سی و سه پل با خورشید یکی می شود
و بی ریایی بویش میان عطارها چه خوب دیده می شود .
سرزمین سبزهای بی مقدار ، سروریان بی سر .
سینه های ساده و سیراب از سوختگی ...

جای سیلاب سکوت، خالی مانده است.


Tuesday, March 16, 2004

نوشته ام . یک عالمه نوشته ام . تمام دیشب را نوشته ام . تند تند نوشته ام . خط آخر را که می نوشتم ، یادم افتاد نوک مداد را نتراشیده بودم . مداد را که تراشیدم ، نوشتنم نمی آمد


Monday, March 15, 2004

پاهايت را لجوج روي زمين کوبيدي و گفتي همين امروز . با پاهاي تو راه افتادم . حال حرف زدن نداشتم . حرف ها توي مردمک چشم هايم بود که آن طرف سياهيش راه به بيرون مي برد. يعني داشت مي گفت : کسي عشقم را امروز دزديده است . يکنفر که خيلي لجوج است و نمي داند غرور چيست . آمده ام خودم را به تو بفروشم . هيچ کدامش را نشنيدي . فقط هي تند تند مي گفتي من مي توانم چشم ها را بخوانم . من هم حرف زدنم نمي آمد که اين ها را بگويم. فقط آواز خواندم، هر آوازي که باطل شده بود، هر سند لانه جاسوسي که سي سالش بود . از آن آوازهاي فلسفي که دوست دارم . ولي تو که پشت صداي بلند من بلد نبودي چشم هايم را بخواني، چون من همان موقع داشتم دروغ مي گفتم که من هيچ وقت حرفم را درنگاهم نمي ريزم . تو فقط هي تند تند مي گفتي من مي توانم چشم ها را بخوانم. گور باباي همه تان . فقط زودتر مرا به لانه ام برسان . از راه هاي طولاني مي رود که پولش حرام نشود. لامصب هاي هرزه . اجرتان با خدا که سرم را هي گرم مي کنيد . فقط دلم مي سوزد که بزرگ نيستم . کاش بزرگ بودم. دلم مي سوزد که فقط يک روسپي کوچکم . بزرگ نيستم.


Tuesday, March 09, 2004

حرفش را نزن . فقط زندگی کنیم . فقط لحظه ها را می خواهیم: دلشوره فردا را بگیریم ، به ریشش بخندیم، سر به سر همه مقدسات بگذاریم، ولی در میخانه ، تو بلندترین سوره را تا ته به صدای بلند بخوان و من تا آخرش همین طور دنباله لباس ِ آیه ها را در چشم های تو می گیرم، به راز همه شان واقف می شوم و جام بعدی را به سلامتی خدا با تو تقسیم می کنم. تفسیر نه. فقط حرفشان را بزن. راجع به هر چیزی کوچکی با آب و تاب. دوبار تعریفش کن. اما قضاوتش به چه دردمان می خورد. همین طوری هم صدای خنده مان را سروسامان می دهد. نفس بکش. دوباره. به صدای بلند. که همه حسرتش را بخورند. که همه آهشان را به نفس تو بدهند. و تو همه اش را به صدای بلند نفس بکش. من هم صدایم را سر می دهم بلند وسط همه شان. و تو همین طور دلشوره بگیر تا آخرش که من اشتباه نخوانم. و من که یادم نمی رود وقتی دارم از توی چشم آن ها می خوانم. ولی هیچ کس که نمی داند ما چه کلکی می زنیم. بعد تا حواسشان نیست صفحه های اشتباه و پاداش و جزا و لطف واحسان و بالا و پایین را از توی لغت نامه های همه پاره می کنیم که دیگر کسی نتواند حرفش را بزند ، که همه تمامش را فقط زندگی کنند.


Thursday, March 04, 2004

من دروغ های بزرگ را دوست دارم . کشتن آدم های کم رنگ را . سرکیسه کردن آدم های بی دفاع را . تصاحب آدم های بی شیله پیله را . بحث کردن با آدم های پرت را .وام دادن به آبرودارهای تنگ دستِ خوش خلقِ کم حرف را . ترحم بی منت به بالا دستی ها را . چاپلوسی تازه به دوران رسیده های پشت میز را . امتحان کردن تحمل شانه های خسته از کشیدن را با یک اضافه بار درست نزدیکی های خط پایان را _درست مثل خدای کنجکاو خودم _ . زخم زبان زدن به آدم های لال را .
باور کنید فقط به خاطر خلوصش . به خاطر خلاصی از خودنماییش . به خاطر تزکیه نفسش . به خاطر صفایی که پشت کار خوابیده است .


Wednesday, March 03, 2004

نفس مي کشه و يعني زيادي حق به جانبي
نفس مي کشه و يعني حق با منِ
نفس مي کشه و يعني تو چه حقي داري
نفس مي کشه و يعني من با حقم .


Friday, February 27, 2004

گفت بگو پدر دو بخش است : دوم خودم ، سوم هیچ چیز .


Thursday, February 26, 2004

صدای ضجه . صدای ضجه ی سکوتِ نگاهشان . همیشه فقط برای بازی نبود که کلمه ها را کنار هم ردیف می کردم . این بار حتی برای بازی هم نیست. صدای ضجه زجرم می دهد . مُهمش این نیست. له شان می کند مهمش این نیست. صدای ضجه دیگر آواز نمی شود. و این که دیگر معجزه نیست وقتی مثل همه عجز را نشخوار می کنم. مهمش این نیست. فقط مغز نمی خورد ، آرزوها را می خورد روزی دو تا، مهمش این نیست. با صدای نفسشان یکی شده، اگر نباشد پی اش می گردند. همه را پی اش می گردانند . مهمش این نیست.
سکوت نگاهشان. مهمش این است .


Monday, February 23, 2004

به آسمان که نگاه می کنی همه ستارگان در چشم تو سوخته اند . بلندترین و سبزترین شاخه است این که به بار نمی نشیند . لبخندت را نمی خواهم ، دلم برای خنده هایت تنگ شده است . چرا دست های من اینهمه برای دادن برکت به تو خالیست . برکتی که نمی دانم از کجا باید بیاید و آن قدر لرزان و پنهان است که با دست های تو قسمت نمی شود. کاش هیچ وقت سبوها را نمی دیدی تا هواییت کنند که یا درشان را باز نکنند یا دستت به تهش نرسد که ببینی خالیست . که آخرش هم تلخ بفهمی اصلاً پر و خالی بودنشان نبوده که تو را تا اینجا کشانده . و همه دلشان برای تو بسوزد که برای دیدن هیچی رفته بودی و چنان نگاهت کنند که فقط داری داد می زنی تا درد کوچک و همه گیرت را ثبت نکنی و خدا کند تو در باور نگاهشان نپوسی که نمی پوسی تا بعد از این همه وقت یکبار هم که شده بخندی برای همین آزادی کوچک. من می خواهم ستاره روشنی بسازم ، در آسمان جا بدهم و در چشمان تو نگاهش کنم .


Saturday, February 21, 2004

تدفین مرزها و یک زندگی بی شرف.شرف تجملی است مخصوص کالسکه دارها .
و زندگی دیگر چیزی نیست جز قبرستان ارزشها پشت یک مسجد که تو فقط نماز جماعتش را می بینی و من که برای کمتر شدن درد تولدشان، بین قابله ها و مرده شورها قدم می زنم . و این از آن مرگ هاییست که گریه ندارد اما رنج دارد.


Tuesday, February 17, 2004

قانون هایی که در فلسفه می بافم ، در ارتفاع مردم و اجتماع خفه می شود و آنچه عرفان پَرپَرش را می زند ، در اقتصاد جان می دهد و سیاست همه اخلاق جهان را یکسره در خود دارد از وقتی همه اش را یکجا قورت داد و حتی صدایش را از شکمش نمی شنویم . پس بگو در مراسم تدفینِ جهت ها ، قطب نما کدام شمال را نشان می دهد و از آن سمج تر ستاره قطبی ؟


Monday, February 16, 2004

جفتگیری تصویرهای تکراری ، برای دادن یک کودک ابهام ِ سرگردان ِ دیگر به روزگار روزمره گی ها


Friday, February 13, 2004

يک لحظه ديگر بيشتر از دنيا نمانده است که تو را مي بينم ، و در همين يک لحظه مي خواهم که نگاهت کنم، به ارادتت شوم ، سلامت کنم و عاشقت شوم . يک لحظه بيشتر نيست و خدا مي خواهد صور را به اسرافيل بدهد و شايد بايد اين يک لحظه را ، چشمانم نگاهش را به خدا بدهد تا در التماسش، خدا يک لحظه ديگر به زمان ببخشد و اگر اين گونه باشد براي جبران لحظه اي که رفته، لحظه ديگري از خدا می خواهم و اين گونه است که تا آخر دنياي خدا ، چشم در چشمش مي مانم .
همين يک لحظه نگاهت مي کنم . در صور مي دمد و برای اصول دينم، ديگر چيزي جز نگاه تو يادم نمي آيد .


Thursday, February 12, 2004

وقتی اسم کسی که نوشتن را به تو آموخته، به اختیار و عقل در "بدها" می نویسی چه آوازی باید بخوانی ؟


Monday, February 09, 2004

اي غايب از نظر
مي خواهم خدا را به تو بسپارم که جايش از هميشه امن تر باشد . که يک بار هم که شده ميان دست هاي تو آرام بخوابد و نفسي تازه کند ، تا اين همه براي فرمانروايي خسته نباشد . که يک بار هم که شده در چشم هاي تو عشق را تجربه کند و عاشقي کند ، تا اين همه براي عاشقي عقيم نباشد . که يک بار هم که شده قسمتي از نگاه تو باشد و آدم هايش را ببيند ، تا اين همه براي غريبي مردمش کور نباشد . که يک بار هم که شده لخته اي از زخم تو باشد و طعم نمک را بچشد ، تا اين همه براي فرياد، بي حنجره نباشد . که يک بار هم که شده ذره اي از وجود تو باشد که له شود و مچالگي را حس کند ، تا اين همه ايوب نباشد . که يک بار هم که شده نظر من را راجع به غيبت تو لمس کند .
خدا کودک من است . به تو مي سپارمش .


Sunday, February 08, 2004

بخشش از سر نياز است ، نياز به يک لبخند، نياز به ستايش ها، نياز به ديده شدن . نياز به تنها نماندن . بخشيدنِ ديگری دروغ است . ما می بخشيم اما خودمان را به نيازمان . چرا کسی را می بخشيم . چون دوستش داريم يا چون می خواهيم در نظرش بزرگ باشيم و دوستمان بدارد . برای همين است که تا وقتی بخشيدن را به رخ ديگری نکشيده ايم ، بخشيدن معنايی ندارد ، ذهنی بخشيدن به چه کسی آرامش می بخشد .
چه کسي بخشنده تر است کسي که مي بخشد يا کسي که بخشيده
مي شود.


Saturday, February 07, 2004

من در وسعت 1648195 کیلومتر مربع ، 70000000 نفر را می شناسم که می پندارند کسی از پشت به آن ها خنجر زده است . نمی دانم کسی همه ما را سرکار گذاشته است یا ما خنجر به دست در یک دایره ایستاده ایم .


Thursday, January 29, 2004

شب از نیمه گذشته است . گرچه به نظر می آید حتی نیمه های شب هم برابر نیستند .

خواهرم برای عشق سِقط شده اش گریه می کرد و به ملاقات من نیامده است .
رفیقم برای جدیت لاتاریش رفته و به ملاقات من نیامده است .
معلمم مست است و بوی دهانش ، مهلت نفس کشیدن را کم می کند ، کاش به ملاقاتم نیامده بود .
پدرم زیر آوار کار جان داده و تقریباً به ملاقات من نیامده است .
مادرم را به ملاقات پله ها فرستاده اند .
برادرم تلاقی وقت ملاقتش با تحصن و من را به نفع خودش مصادره کرد .
ناله ام قبل از آن که به گوش ها برسد ، جان می دهد وهمهمه_که متعلق به من نیست_ تکرار می کند : "چه قدر مریض ِ صبور و ساکتی است ، چه قدر خوب است ".
دکترم قبل از ملاقات گفت : " چیزی در درون ترکیده است _ مثل یک لوله فاضلاب _ چرک همه جا پخش شده است ، ولی ما امیدواریم ". به چرک ها ؟

وقت ملاقات تمام است و چشمم خوب و زود این را می فهمد . پلک ها به ملاقاتم می آیند .


Wednesday, January 28, 2004

صدای بوق که می آد ، فکر می کنم تاکسیه ، بر که می گردم ...
سرمُ می اندازم پایین تا رد شه
پشتِ شیشه ماشینُ می خوونم، بزرگ نوشته :
یا علی مدد ...


Tuesday, January 27, 2004

مدت ها پیش آموختم که نباید با خوک کشتی گرفت ، خیلی کثیف می شوی ، ولی مهمتر از آن، خوک از این کار لذت می برد .

جرج برنارد شاو


Sunday, January 25, 2004

سر یک چهار راه . پشت باجه ی یک تلفن عمومی ، جماعتی صف بسته اند . هوا سرد و بارانی است . همه این پا و آن پا می کنند و به داخل باجه خیره هستند . مردی گوشی به دست حرف می زند ، بی خیال و با آرامش کامل . می خند ، غش و ریسه می رود . سیگاری در می آورد و روشن می کند و به صحبت ادامه می دهد . دیگران عجله دارند ، عصبانی اند ، غرولند می کنند . یک نفر از صف بیرون می رود و از عرض خیابان رد می شود و در تاریکی گم می شود . یکی دو نفر دیگر وسوسه می شوند و می خواهند از صف بیرون بروند ولی منصرف می شوند . مردی که اول صف ، پشت باجه ایستاده ، به در می کوبد . مرد داخل باجه اعتنا نمی کند . مرد دوباره مشت به شیشه ی باجه می کوبد . مرد داخل باجه با اخم اشاره می کند که عجله نکند . صف مردم اعتراض می کنند . مرد داخل باجه تند تند حرف می زند ، می خندد ، گوشی را می گذارد . دفتر تلفنش را بر می دارد . خوشحال است . در را باز می کند و بیرون می آید . همه با خشم او را نگاه می کنند و زیر لب فحش می دهند و او بی خیال در تاریکی گم می شود . نفر دوم وارد باجه می شود . عصبانی است ، در حالی که گوشی را بر می دارد ، با نگاه دنبال سایه مردی می گردد که در تاریکی گم شده است . دفتر تلفنش را بیرون می آورد و ورق می زند، سکه ای می اندازد ، شماره می گیرد و شروع می کند به حرف زدن . اخم هایش باز می شود . گره کراواتش را شل می کند ، حرف می زند ، نفر بعدی به شیشه ی باجه مشت می زند . مرد داخل باجه اعتنا نمی کند . می خندد . مرد پشت باجه دوباره به شیشه می کوبد، مرد داخل باجه با اخم به مرد پشت باجه اشاره می کند که حوصله بکند . باز حرف می زند . غش و ریسه می رود . گوشی را می گذارد . بساطش را جمع و جور می کند ، گره کراواتش را سفت می کند ، از باجه بیرون می آید. همه با نفرت او را نگاه می کنند و مرد بی خیال راه می افتد و در تاریکی گم می شود . نفر بعدی با خشم وارد می شود و در را می بندد . از شدت کلافگی و نفرت تف می کند. گوشی را برمی دارد و سکه می اندازد . حرف می زند، حرف می زند . پا به زمین می کوبد ، آرام می شود ، می خندد . صف منتظران ، بیرون باجه، بی قرار و نا آرامند . دست به دست می کوبند ، مشت به زانو می زنند . چند نفری از صف بیرون می روند و در تاریکی گم می شوند . مرد از داخل باجه بیرون می آیدو آروغ می زند و سوار ماشین می شود و با سرعت راه می افتد . پیرزن چاقی با چوب های زیر بغل وارد باجه ی تلفن می شود . مدتی می ایستد و نفس تازه می کند . گوشی را برمیدارد، سکه می اندازد ، حرف می زند . سوال می کند، متعجب می شود . کلافه است ، نمی شنود ، نمی فهمد ، حرف می زند ، حرف می زند . صف بیرون باجه آشفته اند . نفر بعدی با عصبانیت مشت به شیشه می کوبد . پیرزن محل نمی گذارد . غش غش می خندد ، چوب های زیر بغل را کنار می گذارد ، پایش را به در باجه طوری تکان می دهد که کسی وارد نشود . دیگران ناآرامند . نفر بعدی بچه ی ده ساله ای است . گوشی را برمی دارد و حرف می زند ، حرف می زند . بیرون همه آشفته اند . اشفته ها یک به یک وارد می شوند ، قدرت می گیرند ، حرف می زنند و حرف می زنند ، اعتنایی به منتظران ندارند . باجه مقر قدرت است .
آخرین نفر پیرمرد مستی است که با کیسه ای انباشته از آشغال وارد می شود . خسته و آشفته حال است . بیرون را نگاه می کند . کسی نیست . کف باجه می نشیند و یله می شود که بخوابد . مشت به در می کوبند ، باد به در می کوبد .
پیرمرد از باجه بیرون می رود و روی نیمکتی دراز می کشد . باد وارد باجه ی تلفن می شود و گوشی را بر می دارد . باران مشت به شیشه ی باجه می کوبد .

غمباد_لال بازی ها _غلامحسین ساعدی


Saturday, January 24, 2004

من لبخند زدن را بلدم ، کسی خندیدن را هجی کند .


Friday, January 23, 2004

نگاهت پشتِ مردمک ها ، دنبال چه می گردد ، مردی در همین سیاهی هاست . جان همین جا روییده ، قد کشیده و سرش را به سوی تو بلند کرده است ؛ پس چرا باورش این همه سخت است ؛ به مردمک ها اعتماد نداری ، به بوی دهانم اعتماد کن ،به جسارتم کوچک اما همیشگی ، به صدای شفافم ، به کلمات خسته ام ، به التماس نهفته اصرارم ، پس چه چیزی برای تو امکان ِ باور می شود .
آن روز که راستی را بر سر کوچه ها آرام و بی صدا دار می زدند تا شهر ِ تو را فتح کنند ، هیچ کس نگران امروز ِ من نبود که دیگر تو هم خنده هایم را باور نکنی ، که دیگر هیچ کس تمنای صدایم را نشنود ، که دیگر تو و هیچ کس دیگری استثنایی برای قانون استقرایی دروغ قائل نشود .
تو از تکیه اعتماد خسته ای ، گوشهایت را با حکم هایت پر می کنی و سهم حرف های من چه می شود . من کنایه نمی زنم . همه حرفم همین است ، ساده و بی کلام . من فریاد می زنم و تو نمی شنوی . فقط با دقت و زکاوت دنبال ِ زمزمه ها می گردی و خوشحالی که دستم را خوانده ای ، نمی دانی که دستم را گم کرده ای . تو در حرف های من دنبال ماجراهای خودت می کنی . من اما از نفس افتاده، باز هم توضیح می دهم ، نفرت انگیز است و من باز هم ، نفرت انگیز واضحاتم را برای تردید ِ تو توضیح می دهم .
می ترسم ، می ترسم چون همین روزها ، کسی حرف می زند ، کسی به حکم خودش به کسی حکم می کند و دیگر هیچ کس برای هیچ کس و به تقدس هیچ چیز توضیح نمی دهد و همه در دایره استقرا جان می دهیم . بگذار هر روز صبح به اندازه دیروز احمق باشیم اما زندگی کنیم اما اعتماد کنیم اما سلام کنیم اما نگاه کنیم و برای رنج ِ رو دست خوردن ها ، سکوت کنیم ، لعنت بفرستیم ، خالی شویم و دوباره احمقانه لبخند بزنیم .


Thursday, January 22, 2004

دیروز خودم را سزارین کردم
امروز را یادم نیست
فردا قرار است خودم را کفن کنم ، مراسم تدفین را بعداً می گیریم ، دیر نمی شود
از این بیشتر که بو نمی گیرم .


Monday, January 19, 2004

انگار این همه بازی فقط برای تزریق شور به رگ های ماست تا توان رسیدن به صندوق ها را داشته باشیم که بگوییم نگهبان ها چه کاره بودند که در این صورت گفته ایم شما همه کاره های خوبی هستید والا که به نگهبان ها رای داده ایم . چقدر جنس قفس های شما خوب است .


Saturday, January 17, 2004

ما تا اجداد با صفای غارنشینمان که برای بقاع _البته شرافتمندانه _ تنازع
می کردند بسیار فاصله داریم و پیش رفته ایم ، ما دیگر زور نمی گوییم، ما زور را
آرام وقتی نگاه ها به صدای بم مبهمی گوش می دهد در گوشه ای خوش خط
می نویسیم. ما به همه چیز یکدست رنگ روغن ِ خوب زده ایم . این جا مبارزه ای
در کار نیست ؛ ملت من صبورند بیشتر از ایوب . فقط بعضی روزها با بی اعتنایی
بسیار و بی چمشداشتی برای دلخوشی جماعت بازیگر ِ بی پروایی که هر
روز صبح به حکم وظیفه توی صورتشان تف می اندازد ، درود مدرنی می فرستند:
بر سکون همیشگی خود صحه می گذارند . فقط برای این که حس بودن را به کم خونی هم وطنانشان اهدا کنند .


Monday, January 12, 2004

ت مثل تجربه ، مثل بزرگتر شدن . مثل به خطا و خطر رفتن . مثل نترسیدن ، مثل بهتر دیدن ؛ مثل تماشای عاشقانه تنفس یک تنفر، مثل طاقت توانفرسا ، مثل توان زندگی ، مثل تور ماهی ماهیگیران وقت برگشت از دریاهای طوفانی ، مثل دلتنگی من برای غیبت تارهای تو وقت نمازت ، مثل طاقت تنهایی من ، مثل تمام لحظه های سردرگمی ،مثل تمام لحظه های واماندگی ، مثل تب تند مردم من برای بم و تب تندتر فراموشی ، مثل دوست داشتن ترانه های کوچک کوچه های همین مردم ، مثل طعم لذت برای تو و طعم لبخند تو برای من ، مثل تنبلی دست های ما ، مثل تا ابد غر زدن بی خستگی ما ، مثل

مثل تمرین غلط های دیکته ای امروز برای فردا

ت مثل تاب و تعادل و تناقض


Thursday, January 08, 2004

خوب شد یه استامینوفن خوردم وگرنه تا صبح به گفتن این چرندیات ادامه می دادم .



دلم تلخ شده است . کسی روی همه صفحه ها نوشته است . ولی کسی حرف مرا نخورده است .
تو بگو . از کدام بیشتر بنویسم . از تنهایی یا لجن های ته جو(ی) موقع باران ، از بازی های خطرناک تکراری یا غصه های گس .
من هنوز بلد نیستم چطور به مردم سلام کنم که خداحافظش را آن ها بگویند .
واژه سازی ، واژه آرایی ، واژه بازی ، واژه کاری ، واژه بینی . هر چه را خوانده ام استفراغ می کنم توی صورت خودم . سعدی نشسته است پای یک سطر پست مدرن که شعرش را بچپاند توی دهان ملت . سبک نو ، سبک بی نیمایی ، سبک خسته ، سبک بی سبکی ، همه خوب حرف می زنند ، همه حرف خوب می زنند پس تکلیف شب اول حرف های بد را چه کسی می نویسد ؟

راستی یک کثافت بزرگ ، چقدر رنجش بهتر و افتخارآمیزتر است . حداقل حس بودن که می دهد .


Monday, January 05, 2004

نگاهم که به زمین باشد طاقت نمی آورم
به آسمان برمی گردم
نه برای آن که بزرگوار است
برای آن که بزرگ است و نگاهم را گم می کند
تا یادم نیفتد یادبودها



توکا! برف اسفندی برای چه کسی آب می شود وقتی کسی خجالتش نمی دهد ؟


Saturday, December 27, 2003

این قِصه مالِ تو ِ ، فَقط مالِ تو با چِشم های قَشنگت که وقتی زُل می زَنه به گوشه کتاب ، با لُغت ها قهر ِ و حرفاشون نمی شنوه ، به هَمه شون لَج می کنه و گوشاش ُ می گیره و
می گه : قَهر ، قَهر تا روز قیامت.
به نظر من هم عیبی نداره ، حتماً حرفای خوبی نمی زنن کتابا ، حرفایی که به درد تو بخوره ، تو رو شاد کنه یا یه کار تازه دستت بده ؛ تازه ، هیچ وقت هم دو تا صفحه خالی برای تو نذاشته که آروم براش درد و دل کنی و بگی دلم برای تو هم تنگ شده بود ولی هوای کوچه رو بیشتر داشت ، فقط چند تا جای خالی گذاشته و چند تا تکلیف شب اول برات تعیین کرده تا سین جین کنه ، بعد برای تعطیلات چند تا "خود را بیازمایید" احمقانه که حوصله آدم رو سر می بره ، بعد هم باید با یه چیزی مثل آبگوشت جمله ساخت . من هم نفهمیدم چرا کتاب نمی دونه که کنار آبگوشت باید دو تا نون سنگک داغ گذاشت و یه کاسه ترشی ، نه ضمیرهای فاعلی بی کار .
نمی دونم تو چطوری زیر این همه آوار ِ یک صفحه لغت ، دو تا دیکته ، هفت تا جمله سازی، خلاصه کردن، انشاها ، تکلیف های شبانه روزی نفس می کشی ، من که بعضی روزها انقدر صبر می کردم تا شب بشه بعد تکلیف شب اول می نوشتم _آخه تکلیف شب بود نه روز_ و وسط های تکلیف شب دوم می خوابیدم ، بعدش هم لج کردم و همه تکلیف شب ها رو روز نوشتم . خودم ُ راحت کردم و جای جمله سازی ها یک خط شعر از آقا جون پرسیدم ؛ اون هم گفت : آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است / با دوستان مروت با دشمنان مدارا


Tuesday, December 23, 2003

از همان زمانی که تازه ای را کشف می کنیم تا وقتی که به اصالت آن پی ببریم باید کوشید ، باید خوبی را برای آن جستجو کرد ، بدی را امتحان کرد و در راهش پست شد تا زمانی دوباره بلند شد .
بدی ها لازمة رسیدن به اصالت هر صفت است ، والا از حقیقتی دم می زنیم که زهر واقعیتش را نکشیده ایم . باید پرسه زد در اطراف مرداب ها برای پیدا کردن نیلوفرانش .
شاید بهتر بود دین هم در اصیل کردن کمک حال می شد نه در امری کردن ، چرا که هیچ کس به چیزی که به آن اعتقادی ندارد عمل نمی کند مگر به ظاهر .
امر به "صفاتی که نمی دانیم چرا " با وعده و وعید و تحذیر تا کی می تواند به جای ما راه را امتداد بدهد؟ اگر اصل و چرایی کار با مردمان گفته شود ، می توان حقیقت چگونگی پایان را نیز برملا کرد . وقتی برای عادت کردن به خلاف آنچه طلب می کنی ، فقط سراب ثواب ها و جزاها انگیزه باشد ، چیزی جز دروغ در رفتار انتظار بیهوده ای است .

و اما برگزیدن صفات با حرف و بحث و جزمِ عزم برای عمل به آن نیز پایدار نمی ماند ، حتی اگر شرف_ پایداری در مرزها_ مند باشیم (آن چه سوابقش همیشة تاریخ ساکت و سیاه بوده است ) این خیالبافیِ زمخت و بی انعطاف همیشه در جزییات وا می ماند ، تا وقتی دیوارهای ترس را با ضربه های تجربه نشکسته ایم ، چگونه به یقین نیک و بد می رسیم؟ کسی که نمی داند چگونه بد باشد برة مظلومی است که از نادانی نیکوکار است. این دروغِ در پندار نیز همیشه سرباز مطیعی نمی ماند و روزی شورشی خواهد شد.

شاید اصالت دادن به صفات راهی خطرناک تر ، اما نزدیکتر به خواسته های من و تو باشد.


Sunday, December 21, 2003

رفتن و وانهادن و فراموش کردن ، سر در برف فرو بردن
و خنکای صبحدم که رشد شناور را در آن می چشی
و این فرار ، این سفر ابدی نه ازلی که همه چیز را می گیرد و بوته هیچ در دلت می کارد ،
بی موسیقیِ آوازْ نالة زنگِ شتران ، بی منزلگه ، بی ساربان ، بی تن ها
در این سفر تنها آزادی و انتخاب است که حقیقت دارد ،
هر چند واقعیتِ این سراب ، دروغی بیش نیست .


Wednesday, December 17, 2003

می شود برگشت ، تا دبستان راه کوتاهیست ، می شود از رد باران رفت ، می شود با سادگی آمیخت ، می شود کوچکتر از این جا و اکنون شد، می شود کیفی فراهم کرد ، دفتری را می شود پر کرد از آینه و خورشید ، در کتابی می شود روییدن خود را تماشا کرد ، من بهار دیگری را دوست می دارم .

جای من خالیست
جای من در میز سوم ، جای من در کنار پنجره خالیست
جای من در درس نقاشی ، جای من در جمع کوکب ها ، جای من در چشم های دختر خورشید، جای من در لحظه های ناب ، جای من در نمره های بیست
جای من در زندگی خالیست
می شود برگشت ...


محمد رضا عبدالملکیان


Sunday, December 14, 2003

آرامش ، آرامش آرامی که آواز می خواند و آوار می شود بر سر سکوت سرد دوست داشتنی دل شوره های شور و دشتی دل من .
آرامش بعد از طوفان که غرشی دیگر را نوید می دهد و باز هم آرام است
و با آبی بارانش دلتنگی های مرا می شوید
از کجا روییده است در این کویرنمای شور و تلخ شرابی
این کشت دیم جان بارانش را از نگرانی های فردای من می گیرد
انگار مادّی شده بودم!
وگرنه رها که دلش رهاترین است
پس نمی گیرد.


Monday, December 08, 2003

من ؟
برای من که به قطره ای از توّهم چشم ندارم ، چه چیزی دریا شده است بر این استسقا
انگارکسی در انتظار زانوهای خم شده من آواز می خواند
ابهام ، دروغ را در سرم تکرار می کند.

خشتی از باور بر باروی دلم می زنم
من ، فقط من باقی ست که امروز را ورق بزند

هرگز پشیمان نبوده ام از رودی تشنه بودن


Saturday, December 06, 2003

تکرار دیروز در قلب مکررات امروز
بهانه ای واهی است
تا تو را دوباره به اوج فواره های تخیل بیهوده گی برگرداند
آرام بگذر و بگذار سبک راهی شوی
تکرار چه بیدادی را با تو نجوا خواهد کرد
وقتی دادی برای فریاد ندارد


Wednesday, December 03, 2003

و امشب دوباره روضهء رضوان تنهایی خویش را گرفتم
و هیچ کس را به مهمانی خود دعوت نکردم مگر به تعارف


و لابد درگیری های شخصی کم ارزش اند در حالی که اخلاقیات غریق رحمت بی مرحمتی مردم می شوند
در حالی که مردمانم سوء را بیشتر از تغذیه می فهمند و نظر را از هر دو کمتر .
و وقتی کسانی هستند که نخ های ما را خوب تکان می دهند زندگی چه چیزی می تواند باشد جز پوشال های خاکی دل من .
در این دور باطل هم سال ها ست که می چرخم .


Wednesday, November 26, 2003

سگی استخوان برادر به دندان حیرت گرفته ، به تردید که در دل نهان کند یا در خاک .


Sunday, November 16, 2003

من دوباره زندگي خواهم كرد .
در همين دنيا
براي دنياي ديگري كه هيچ وقت به دنيا نيامده صبر نمي كنم .


Wednesday, October 29, 2003

سپیداری سیاهی کلاغی را زیر سایه اش گرفته و چه بیهوده او را سپیدی می آموزد


Saturday, July 05, 2003

بی قواعد بازی
تاس ها را در صفحه روزگار که می ریزد
جفت می آورد و بر می خیزد
غرامت می دهد و نام دیوانه می گیرد .


Thursday, May 29, 2003

به صداقت انديشه اي كه هرگز نديده ام،سوگند كه من گم شده ام
من دورم،(و نه هر چه غريب تر قريب تر كه اين تناقض در اين راه نمي گنجد.)مثل كلمه ها كه ديگر در فكر كلامم جايش را نمي يابد كه در اين برهوت ذهنم گم شدهاند.
مثل دلم كه سال ها پيش به نشانة ابري، پنهانش كردم و هرگز ابر ثابتي نديدم ، پس دلم در همه جا خودش را پراكند تا مرا بيابد و من هر روز در شب پيدايش او پلك بستم.
و من ،سنگدل،هرگز دلم را نيافتم ، دعايي در جانب خودش بود كه در اين بي مردماني دل ديوانه دردمند ديدة ديگران نباشد
ندانستم كه دلي كه در باروي برهوت احساس قدم مي زند بر خودم بيراهه مي رود.


Friday, May 02, 2003

وقتي به پوچي مي رسيم انگار ديگه ته خط.
همش فكر مي كني ديگه بايد پياده شي
دلم براي خودم مي سوزه!


Wednesday, March 12, 2003

رابطه را مي توان از لا به لاي سنگلاخ هاو پيچ دره ها بالا كشيد
و يا در زير يخ دفنش كرد تا كودكي حرف گوش كن شود.


هه،
شخصيتش مثل يه بادكنك آبي پر بادِ كه افتخارش هم به همون نفس عاريه است.


Wednesday, March 05, 2003

تلخي ، زشتي
براي ملاقاتش ، سهمت را مي دهد
چه بي دريغ و بي انصاف.


Tuesday, November 05, 2002

به قول نيچه عشق يه احساس تملك و اگه اين حس و اين مرحله رو رد كني ، عشقي بدون حس مالكيت اسمش دوستي!
فكر كنم ندونسته دوستي برتر از عشق مي دونم يا اينكه طبق معمول از اپيدمي خسته شدم
به هر حال مي دونم ميشه يه زندگي آروم داشت آروم و ساكت ، آروم و ساكت . تنها
و متنفرم كه خيلي ها دوست دارن ثابت كنن كه نه ، اونا آرومن و اين ماجرا ست كه دنبالشون مي گرده!
چه آدم هاي مهمي هستن به نظر خودشون!
جالب اينكه خودشون خوب مي دونن دارن چه غلطي مي كنن


Wednesday, October 30, 2002

وقتي دلت مي گيره ديگه حوصله هيچ كس نداري. دلت مي خواد تنها باشي . مي دوني من وقتي دلم مي گيره گريه ام نمي گيره. در عوض دوست دارم داد بزنم ولي معمولآ كسي پيدا نميشه!!!


Monday, October 21, 2002

انديشه مكن كه شانه هايت سنگين شود
انديشه مكن كه از كشيدن بار ديگران ناتواني
در شگفت مي ماني از نيروي خويش
در شگفت مي ماني كه به رغم ضعف خويش چه مايه توانايي
مارگوت بيگل


Sunday, October 20, 2002

تراژدي تكراري روابط
تراژدي تكراري گذر زمان

ارتفاع كم كوه
مثه يه درياي كم عمق
مثه يه رود كم آب و بي حال
مثه من و تو!


Friday, October 18, 2002

چه خوب يادم هست
عبارتي كه به ييلاق ذهن وارد شد
"وسيع باش وتنها و سر به زير و سخت"
؟


Thursday, October 17, 2002

اگر گاهي به پوچي هاي دنياي مدرن نخنديم در ظلمت يأس ها خواهيم پژمرد


Sunday, October 13, 2002

شرف دست همان بس كه نوشتن با اوست
بهترين دلخوشي من با اوست.

مشیری



رهاوی

کمترین تحریری از یک آرزو این است
آدمی را آب و نانی باید و آنگاه آوازِی
در قناری ها نگه کن در قفس
تا نیک دریابی کز چه در آن تنگناشان باز شادی هاشان شیرین است

کمترین تصویری از یک زندگانی
آب، نان،آواز
ورفزون تر خواهی از آن
گاه گه، پرواز

ورفزون تر خواهی از آن، شادی آغاز

آنچنان بر ما به نان و آب
این جا تنگسالی شد
که کسی در فکر آوازی نخواهد بود
وقتی آوازی نباشد، شوق پروازی نخواهد بود

شفیعی کدکنی





[Powered by Blogger]

blog*spot